به خاطر یک لقمه کار

به گزارش مجله همراهان، محمدصادق خسروی علیا - خبرنگار:همهمه است. غوغای ماشین ها میدان را گیج و مبهوت نموده. صلات ظهری، مسافرکش ها به سیم آخر زده اند، مدام دست شان روی بوق است و با هم بگومگو می نمایند.

به خاطر یک لقمه کار

جوان بلندبالایی از جایش کنده می گردد، خودش را از لابه لای دست گعده آدم هایی که سعی دارند متوقفش نمایند، می رهاند. از پیاده رو می جهد وسط خیابان. بقیه به دنبالش. به کردی فریاد می زند: ئه را هر بوق دن، سه رم تقی، شی طم که ردن، حی رانم که ردن، دس له سرم هه ر گه رن (چرا بوق می زنید؟ سرم ترکید؟ روانی شدم. دست از سرم بردارید و...) باشوان از شهر بانه آمده؛ شهری آرام و سرسبز در میان ارتفاعات شمالی زاگرس. او تاب بلوا و شلوغی تهران درندشت را ندارد.

غم نان، او را از شهر و دیارش کوچانده. به هوای کارگری در ساختمان به پایتخت آمده اما کار نیست. دیگر کلافه شده. حالا وسط خیابان در تله دوستانش است؛ باشوان را دوره نموده اند و هزار قربان صدقه در گوشش می خوانند تا مبادا با راننده تاکسی گلاویز گردد. راننده هم قفل فرمان به دست در چنگ همکارانش گرفتار است و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پرد تا باشوان را تکه پاره کند. میدان شلوغ تر شده، همه به تماشای این معرکه ایستاده اند، مرد میانسالی سیگارش را گیرا می نماید و سرش را با تأسف تکان می دهد:

این هم از بدبختی ماست... چند دقیقه بعد هر دو آرام می شوند؛ راننده تاکسی کف خیابان دکمه های پیراهنش را جمع می نماید و باشوان گوشه پیاده رو می نشیند و نفس زنان سرش را به کرکره مغازه ای تکیه می دهد. دوستانش با راننده های تاکسی خوش وبش می نمایند و هر دو طرف (جمع کارگران و راننده های خطی) از دل هم درمی آورند. بعد جمع کارگران به سمت باشوان می آیند و او خودش را برای دلداری و همدردی آماده می نماید.

اما ناگهان انگار که جایی آتش گرفته باشد، همه همراهان باشوان به یک سمت می دوند و او با نگاه تعقیب شان می نماید. آن طرف خیابان همه یک وانت آبی رنگ را که پر از مصالح ساختمانی است، محاصره نموده اند و از سر و کول یکدیگر و ماشین بالا می روند. راننده سرش را از ماشین بیرون می نماید و با توپ و تشر فریاد می زند: بریزین پایین بابا، کارگر نمی خوایم. داریم... باشوان نگاهش را درد تسخیر می نماید. به کردی زیر لب چیزی زمزمه می نماید معنی اش می گردد: لعنت به من!

  • پیاده رو

جمع کارگران دست از پا درازتر، مغموم و شکست خورده عرض خیابان را طی می نمایند. به باشوان که می رسند، ردیف می نشینند روی سکوی جلوی مغازه، سرشان را تکیه می دهند به کرکره و نگاه پر از نیازشان آسمان را می کاود. سکوت، چتر انداخته روی جمع 18نفره شان. کیسه های خالی برنج را مچاله نموده و در بغل گرفته اند. چند روزی است که این کیسه ها را با خود می آورند تا غروب در آغوش می گیرند، با آن به این سو و آن سوی خیابان می دوند و گرگ و میش هوا بی آنکه در کیسه لباس کارشان را باز نموده باشند، به پارک بازمی گردند. در این جمع بعضی تا همین پارسال در تهران برای خودشان خانه و زندگی داشتند، همسر و فرزندشان در کنار آنها بود و لقمه نانی سر سفره شان می آمد.

اما سال جاری روزهای خاکستری کارگران ساختمانی به سختی سپری می گردد. از روزی که قیمت مصالح ساختمانی سر به فلک کشید و ملک و زمین بهای نجومی پیدا کرد، ساخت وساز هم قربانی بازار شد. اجاره مسکن افسار پاره کرد و کارگران و خانواده شان آواره شدند. دانیال خرم آبادی است، پسر 8ساله اش در تهران به دنیا آمد و همین حوالی میدان فتح سال ها زندگی نموده، حالا خانواده اش را فرستاده شهرستان و خودش شب ها به همراه چند نفر از کارگران می گوید در پارک می خوابد:

اردیبهشت موعد قراردادم تموم شد. رهن 3برابری برا خونه 40متری می خواس. از کجا می آوردم؟ بعد از 11سال زندگی تو تهران آخرش جمع کردیم و رفتیم شهرستان. خدا شاهده سرمون رو تو فامیل و آشنا نمی تونیم بالا بگیریم. این همه سال کارگری کردم و جون کندم به همون هم راضی بودم اما یه دفعه زندگی 10برابر سخت تر شد. حالا خونوادم شهرستانن. دو ماهی می شه که ندیدم شون. زنم نمی دونه شبا تو پارک می خوابم. بفهمه از غصه دق می کنه. بهش گفتم با دوستام یه جایی رو اجاره کردیم. راستش می خواستیم، اما نتونستیم...

  • گرفتار

اجاق ها روشن است و داغ. بوی کباب رستوران ها پیاده رو را برمی دارد و هر عابر سیری را گرسنه می نماید. جمع کارگران دست در کیسه برنج می نمایند و لقمه نانی را بیرون می آورند. یک بسم الله می گویند و به لقمه های خشک گاز می زنند. اصغر بلند می گردد تا از آبسردکن خیابان پایینی برای همه آب بیاورد. شلوغی خیابان از فرط گرما عقب نشینی می نماید. پیاده رو هم خلوت شده: 3روز پیش 4نفر، دیروز یک نفر، امروز تا الان هیچ! اصغر آمار کارگرانی را می دهد که در این چند روزه خوش شانس بوده اند و سر کار رفته اند:

دیروز فقط کربلایی علی رفت سرکار. به مرد پا به سن گذاشته ای اشاره می نماید که گوشه پیاده رو کیسه لباس کارش را زیر سر گذاشته و به خواب رفته: کربلایی عیال واره. پسرش عمرش رو داده به شما. بنده خدا 2نوه یتیم داره. نزدیک تر می گردد و آرام در گوشم نجوا می نماید: بیچاره زنش هم مریضه. پناه بر خدا سرطان داره. دیروز یه شانس بود اونم دادیم به کربلایی علی. به مولا خودمون خیلی گرفتاریم اما می بینی که یکی گرفتارتر از دیگری.

  • کار تمام شد

ساعت نزدیک به 2بعدازظهر است: دیگه کار تمومه از این ساعت به بعد شانس کار به صفر می رسد و تنها یک معجزه می تواند این جمع ناامید را امیدوار کند. محسن 7روز است که صبح تا شب در این پیاده رو رؤیای کار می بیند. او الان همه جهانیش تلفنی است که با تمام وجود به گوشش چسبانده و دارد با آن حرف می زند. پشت خط صدای کسی را می شنود که همه جانش است. دختر عمویش. از بچگی عقدشان را در آسمان ها بسته بودند.

3سال پیش عقدشان زمینی شد. محسن کرمانشاهی است و فارغ التحصیل کارشناسی روانشناسی عمومی. 3 ماه پیش به تهران آمده تا کار پیدا کند. تصمیم گرفته کارگری کند، خرج خودش را در بیاورد تا کار بهتری پیدا کند. اما حتی کارگری هم برایش نایاب شده: واقعا فکرم به جایی قد نمی ده. یه زمانی تو گوش ما می خوندن اگه درس نخونی باید بری عملگی. الان درس خوندم به عملگی هم راضیم اما کار نیست. واقعا مسخره س. من تو این سه ماه، آخر جهان رو دیدم. به جز اینجا میدون شوش، خراسان و چند جای دیگه که کارگرای ساختمونی جمع می شن هم رفتم اونجا هم همین وضعه. می گن ساخت وساز تعطیل شده. شهرستان هم که گفتن نداره از قدیم کار نبود چه برسه به الان که حتی تو تهران هم نمی تونی کار پیدا کنی. تکلیف چیه خدا می دونه...

  • روزگار

با پیکور (چکش تخریب) کی بلده کار کنه مرد خاک آلودی پشت فرمان پژوی یشمی با صدای بلند طلب کارگر می نماید. چرت کارگران پاره می گردد. جوان ها مثل قرقی صاف می شوند و می جهند سمت ماشین. سالخورده ها به دنبال آنها. پژوی یشمی در میان حلقه کارگران ناپدید می گردد. همه درها را باز نموده اند و کارگران سعی دارند هرطور که شده سوار ماشین شوند. مرد صاحبکار فریاد می زند: یه نفر بابا، یه نفر... هیچ کس پیاده نمی گردد.

راننده پیاده می گردد! با زور همه را پیاده می نماید بعد دست می گذارد روی یک جوان. باشوان است. سگرمه هایش وا می گردد. انگار تمام جهان را دو دستی تقدیمش نموده اند با خوشحالی می نشیند جایگاه جلو. عجیب است او در کسری از ثانیه تمام عصبانیت و غم هایش را از یاد می برد. 17نگاه پرحسرت باشوان را تعقیب می نماید. محسن می پرسد: چن ساعت کار؟ مزد چن؟ کربلایی علی می گوید: مگه فرقی هم می کنه. دیروز برای کاری که حداقل 100هزار تومن مزد داشت 40هزار تومن مزد گرفتم. چیزی که فت و فراوون شده آدم نیازمنده و بیکار. اگه چونه بزنی یکی دیگه سوار می شه و می ره. بد روزگاریه جوون بد...

مرد صاحبکار فریاد می زند:

یه نفر بابا، یه نفر... هیچ کس پیاده نمی گردد. راننده پیاده می گردد! با زور همه را پیاده می نماید بعد دست می گذارد روی یک جوان

از روزی که قیمت مصالح ساختمانی سر به فلک کشید و ملک و زمین بهای نجومی پیدا کرد، ساخت وساز هم قربانی بازار شد. اجاره مسکن افسار پاره کرد و کارگران و خانواده شان آواره شدند

روزهای خاکستری کارگران فصلی ساختمانی؛ این روزها کارگران ساختمانی ساعت ها گوشه خیابان و در اطراف میادین به انتظار می نشینند تا شاید فرجی حاصل گردد.

منبع: همشهری آنلاین
انتشار: 2 آبان 1398 بروزرسانی: 6 مهر 1399 گردآورنده: hmvd.ir شناسه مطلب: 400

به "به خاطر یک لقمه کار" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "به خاطر یک لقمه کار"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید