سفرنامه ارومیه: دیدارهای دلنشین
به گزارش مجله همراهان، این اثر را یک شرکت کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی خبرنگاران -1401) ارسال نموده و در مجله گردشگری خبرنگاران منتشر شده است.
کودک که بودیم دلخوش بودیم به سفرهای هرساله به تبریز؛ سفری که مادر با اشتیاق برای ملاقات مادرش می شتافت و ما بچه ها هم خشنود از سفر با قطار.
هر بار ماجرایی در شروع سفر برایمان خاطره انگیز می شد و این خاطره تکراری نه تنها از جذابیتش نمی کاست، بلکه انگیزه بزرگی بود برای سفر .
از همان لحظه های اول در قطار، هیجان ما هم شروع می شد. بی صبرانه منتظر گذر زمان و راه بودیم تا پدیده ای دلنشین تر از هرمنظره ای را به نظاره بنشینم.
سرشب شام مختصری می خوردیم و بی بهانه می خوابیدیم که مبادا خواب بمانیم. نگران در طول شب ازخواب می پریدیم. بلاخره قبل از اینکه هوا کاملا روشن شود، بیدار می شدیم، با مشتی آب خواب ر ا از چشمانمان می ربودیم.
به دریاچه که می رسیدیم، هیجانمان به اوج می رسید. سر از پا نمی شناختیم و بر سر جای مناسب دعواها می کردیم، اما خیلی زود آرام وقرار می گرفتیم و غرق دیدن و شادی می شدیم. کودک بودیم، اما می دانستیم تعلل فرصت ملاقات را می گیرد.
تللوی امواج آبی آب، پرنده های زیبا و طلوع شگفت انگیز خورشید بر دریاچه را به دیدن می نشستیم. سکوت وهم انگیزش آنچنان قدرتمند بود که صدای قطار را محو می کرد. هرچه بود آرامش بود و شگفتی از این همه زیبایی.
از آنجا که دیگر ریل قطار از دریاچه دور می شد، به هر دری می زدیم. از کوپه به راهرو، از راهرو به کوپه که شاید باز شانس ملاقات گوشه کوچکی از آن را داشته باشیم.
فرصت ملاقاتمان که تمام می شد، همه در سکوت، تصاویر زیبایی را که دیده بودیم، مرور می کردیم تا خوب خاطر بسپاریم.
می دانستیم در تبریز، مجالی برای سفر دیگری نیست. در برگشت هم دریاچه را دیگر نمی دیدیم.
در برگشت در تاریکی به نظاره می نشستیم. دلتنگ، اما دلخوش بودیم که دریاچه آنجاست، با همه ساکنانش که در سکوت شبانه خود را برای فردای باشکوه دیگری آماده می نمایند.
بعد درخانه روی نقشه می دیدمش و بعدتر در مدرسه با افتخار دریاچه از جاهای دیدنی ارومیه را روی نقشه به همکلاسی ها نشان می دادم. آن ها را هم در لذت یادآوری اینکه یکی از بزرگ ترین دریاچه های شور دنیا در خاک مادری ماست، شریک می کردم.
با از دست دادن مادر زیبای آذریمان، سفرهایمان به تبریز کمتر شد. در اولین سفری که بعد از مدت ها با قطار داشتم، هرچه به انتظار نشستم، از دریاچه خبری نبود.
انگار که خواب مانده بودم، اما در تبریز خبرها را شنیدم. باور نمی کردم! مگر می شود؟دریاچه ای که قرن ها آنجا بود، در عمر کوتاه ما چنین محو شود؟
دوست دارم برگردم به کودکی تا دریاچه برشود به همان روزها که مسافران را شاد می کرد، تا شاید مسئولین با مشتی آب خواب از چشم می ربودند و برای نجات این نگین زیبای آذری به هردری می زدند.
شاید با عاقبت اندیشی در تصمیم هایشان و با نگاهی نو به دریاچه، شگفتی های آن را می دیدند و با ارزش نهادن به گردشگری آن، به جای هرتصمیم نابخردانه دیگری، آن را برای آیندگان زنده نگه می داشتند.
منبع: علی بابا